رد پای عبور

این که من کیم سوالیه که می خوام بهش برسم....

رد پای عبور

این که من کیم سوالیه که می خوام بهش برسم....

لحظه شماری

تازگی ها دارم حس می کنم چقدر منتظر بودن برای یه چیزی سخته...

اما امیدوارم که هر چه زودتر انتظار به پایان برسه و اون چیزی که منتظرشم زودتر بیاد...


   و اما نصیحتی به خودم:

       

                 گر صبر کنی ز قوره حلوا سازی....

بوی عید

صبح که داشتم از خونه می رفتم بیرون دیدم که درخت ها شکوفه دادند.....

از بس این چند هفته سرم شلوغ بود داشتم از زیبایی های دنیا غافل می شدم.....

دیدم که دیگه داره بوی عید می آد و زمستون با تمام قشنگی هاش داره می ره.....

سال جدید در راهه....سالی پر از آرزو....پر از سرزندگی.....پر از تلاش.....پر از جنگ.....جنگ برای هدف هات....

و اما خانه تکانی دل و تصفیه حساب های زندگی.....

بیا تو این مدت باقی مانده از سال با خودت فکر کن که امسالت رو چطور گذروندی؟؟؟؟

  

و در آخر هم به قول سهراب سپهری:

 

              تا شقایق هست زندگی باید کرد....

اهل کاشانم

من این شعر رو خیلی دوست دارم و حتی اگه هزار بار هم بخونمش خسته نمی شم ... 


اهل کاشانم.

روزگارم بد نیست.

تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .

دوستانی ، بهتر از آب روان .

 

و خدایی که در این نزدیکی است :

لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .


من مسلمانم .

قبله ام یک گل سرخ .

جانمازم چشمه ، مهرم نور .

دشت سجاده ی من .

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.

در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .

سنگ از پشت نمازم پیداست :

همه ذرات نمازم متبلور شده است .

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو.

من نمازم را ، پی « تکبیرة الاحرام » علف می خوانم،

پی « قد قامت » موج .

 

 

کعبه ام بر لب آب

کعبه ام زیر اقاقی هاست .

کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر.

 

 

« حجر الاسود » من روشنی باغچه است .

 

اهل کاشانم

پیشه ام نقاشی است:

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود .

چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم

پرده ام بی جان است .

خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .

 

 

اهل کاشانم .

نسبم شاید برسد

به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاک « سیلک » .

نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد .

 

 

پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،

پدرم پشت زمان ها مرده است .

پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،

مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .

پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .

مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟

من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟

 

 

پدرم نقاشی می کرد .

تار هم می ساخت ، تار هم می زد .

خط خوبی هم داشت .

 

 

باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود .

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،

باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود .

باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود .

میوه ی کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب .

آب بی فلسفه می خوردم .

توت بی دانش می چیدم .

تا اناری ترکی بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد .

تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت .

گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید .

 

 

شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت .

فکر ، بازی می کرد

زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید ، یک چنار پر سار .

زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود .

یک بغل آزادی بود .

زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود .

 

 

طفل پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقکها.

بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون

دلم از غربت سنجاقک پر.

 

 

من به مهمانی دنیا رفتم:

من به دشت اندوه ،

من به باغ عرفان ،

من به ایوان چراغانی دانش رفتم.

رفتم از پله ی مذهب بالا .

تا ته کوچه ی شک ،

تا هوای خنک استغنا ،

تا شب خیس محبت رفتم .

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق .

رفتم ، رفتم تا زن ،

تا چراغ لذت ،

تا سکوت خواهش ،

تا صدای پر تنهایی .

 

چیزها دیدم در روی زمین :

کودکی دیدم . ماه را بو می کرد .

قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر می زد .

نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت .

من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوبید .

ظهر در سفره ی آنان نان بود ، سبزی بود ، دوری شبنم بود ،

کاسه ی داغ محبت بود .

 

 

من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چکاوک می خواست

و سپوری که به یک پوسته ی خربزه می برد نماز

  

بره ای را دیدم ، بادبادک می خورد.

من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید.

در چرا گاه « نصیحت » گاوی دیدم سیر.

 

 

شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : « شما »

 

من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.

کاغذی دیدم ، از جنس بهار .

موزه ای دیدم ، دور از سبزه ،

مسجدی دور از آب.

سر بالین فقیهی نومید ، کوزه ای دیدم لبریز سؤال.

 

 

قاطری دیدم بارش « انشا »

اشتری دیدم بارش سبد خالی « پند و امثال » .

عارفی دیدم بارش « تنناها یاهو».

 

 

من قطاری دیدم ، روشنایی می برد .

من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .

من قطاری دیدم ، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)

من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد .

و هواپیمایی ، که در آن اوج هزاران پایی

خاک از شیشه ی آن پیدا بود :

کاکل پوپک ،

خالهای پر پروانه ،

عکس غوکی در حوض

و عبور مگس از کوچه ی تنهایی .

خواهش روشن یک گنجشک ، وقتی از روی چناری به زمین می آید .

و بلوغ خورشید .

و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح .

 

 

پله هایی که به گلخانه ی شهوت می رفت .

پله هایی که به سردابه ی الکل می رفت .

پله هایی که به بام اشراق

پله هایی به سکوی تجلی می رفت.

 

 

مادرم آن پایین

استکان ها را در خاطره ی شط می شست.

 

 

شهر پیدا بود:

رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.

سقف بی کفتر صدها اتوبوس.

گل فروشی گلهایش را می کرد حراج.

در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.

پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.

کودکی هسته ی زردآلو را، روی سجاده ی بیرنگ پدر تف می کرد.

و بزی از « خزر » نقشه ی جغرافی ، آب می خورد.

 

 

بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.

 

 

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،

اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،

مرد گاری چی در حسرت مرگ.

 

 

عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.

برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.

کلمه پیدا بود.

آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.

سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.

سمت مرطوب حیات.

شرق اندوه نهاد بشری.

فصل ول گردی در کوچه ی زن.

بوی تنهایی در کوچه ی فصل .

 

 

دست تابستان یک بادبزن پیدا بود .

 

 

سفر دانه به گل .

سفر پیچک این خانه به آن خانه .

سفر ماه به حوض .

فوران گل حسرت از خاک .

ریزش تاک جوان از دیوار .

بارش شبنم روی پل خواب .

پرش شادی از خندق مرگ .

گذر حادثه از پشت کلام .

 

 

جنگ یک روزنه با خواهش نور .

جنگ یک پله با پای بلند خورشید .

جنگ تنهایی با یک آواز .

جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل .

جنگ خونین انار و دندان .

جنگ « نازی » ها با ساقه ی ناز .

جنگ طوطی و فصاحت با هم .

جنگ پیشانی با سردی مهر .

 

 

حمله ی کاشی مسجد به سجود .

حمله ی باد به معراج حباب صابون .

حمله ی لشگر پروانه به برنامه ی « دفع آفات » .

حمله ی دسته ی سنجاقک ، به صف کارگر « لوله کشی » .

حمله ی هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی .

حمله ی واژه به فک شاعر .

 

 

فتح یک قرن به دست یک شعر .

فتح یک باغ به دست یک سار .

فتح یک کوچه به دست دو سلام .

فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی .

فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.

 

 

قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.

قتل یک قصه سر کوچه ی خواب.

قتل یک غصه به دستور سرود.

قتل مهتاب به فرمان نئون.

قتل یک بید به دست « دولت ».

قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.

 

 

همه ی روی زمین پیدا بود:

نظم در کوچه ی یونان می رفت.

جغد در « باغ معلق » می خواند.

باد در گردنه ی خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.

روی دریاچه ی آرام « نگین » ، قایقی گل می برد.

در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود.

 

 

مردمان را دیدم.

شهرها را دیدم.

دشت ها را ، کوه ها را دیدم.

آب را دیدم ، خاک را دیدم .

نور و ظلمت را دیدم.

و گیاهان را در نور ، و گیاهان را درظلمت دیدم.

جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.

و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.

 

 

اهل کاشانم ، اما

شهرمن کاشان نیست .

شهر من گم شده است .

من با تاب ، من با تب

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام .

 

 

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم .

من صدای نفس باغچه را می شنوم

و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد .

و صدای ، سرفه ی روشنی از پشت درخت ،

عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ ،

چکچک چلچله از سقف بهار.

و صدای صاف ، باز و بست

پاره ای از کتاب نامه های خط خطی

من این کتاب رو خیلی دوست دارم....

شاید اصلا این کتاب بهانه ای بود یرای شروع یک زندگی نو.....


    "همهی ما راحت حرف می زنیم,ولی نوشتن برای بیشتر ما سخت است.اما تو بنویس تا یادت یماند که نوشته ها, رد پای عبور است.فردا که برگردی و نوشته هایت را بخوانی , به یاد می آوری که از کجا رد شده و چطور قد کشیده ای."

    

     "این روز ها آدم ها سرشان شلوغ است.بغضی ها حوصله ی خدا را ندارند ...حال او را نمی پرسند...برایش نامه نمی نویسند; اما تو این کار را بکن.تو حالش را بپرس.تو چیزی برایش بنویس, ساعت هایت را با او قسمت کن; ثانیه هایت را هم"

     

                     پس تو هم از امروز شروع کن

                     این هم یه بهونه برای نوشتن.

زندگی نو

امروز یکی از دوستام حرف قشنگی زد که روم خیلی تاثیر گذاشت.

گفت هر آدمی تو زندگی یه حد کمالی رو برا خودش مشخص می کنه که اگه تلاش کنه حتما بهش می رسه....

به خاطر همین هم من از امروز تصمیم گرفتم که خودم رو باور کنم و برای رسیدن به آرزوهام تلاشی روز افزون رو آغاز کنم....

به قول یکی از معلمامون:

            

            تنها سد بین آرزو و عمل ترس و ناباوری است.

     

                                     توکل بر خدا ......